دکتر سعید زیباکلام
عضو هیئت علمى گروه فلسفه دانشگاه تهران
تامس کوهن نظریهاى موسوم به نظریه پارادایمهاى علمى ارائه مىکند که، برخلاف اسلاف پوزیتیویست و نگتیویست خود، بهنحو جدّى و تعیینکنندهاى برخاسته و مأخوذ از عمل عالمان در تاریخ علم است. در این مقاله کوشیدهام سه کار انجام دهم. اوّل اینکه نشان دادهام چگونه کوهن در مطالعه تاریخ علم دچار نوعى تغییر گشتالتى مىشود. دوّم اینکه نگرش گشتالتى را تشریح کرده نشان دادهام چگونه این نگرش نقش مهمى در نظریه کوهن ایفا مىکند. و بالاخره، سعى کردهام نشان بدهم که چگونه تغییرات گشتالتى، پارادایمهاى قبل و بعد از یک انقلاب علمى را قیاسناپذیر مىکند.
واژههاى کلیدى: علمشناسى فلسفى، پارادایمهاى علمى، نگرش گشتالتى، تاریخ علم، کلگرایى، قیاسناپذیرى پارادایمها.
علمشناسى حوزهاى بالنسبه جدید در خانواده معرفت بشرى است، حوزهاى که مشتمل است بر سه دانش: فلسفه علم، جامعهشناسى علم، و تاریخ علم. از این سه دانش، تاریخ علم سابقهاى دیرینه دارد و دو شاخه دیگر، در هیئت مدوّنتر و ساختار یافتهتر خود، جدیدالولاده هستند. علمشناسى فلسفى، همان که بعضا فلسفه علم خوانده مىشود، همانطور که از نامش انتظار مىرود حوزهاى است که سنتا ماهیت فلسفى دارد. این سخن بدینمعنى است که در این شاخه از علمشناسى، ما نوعا به روششناسى و معرفتشناسى علم یا علوم مىپردازیم. و این یعنى، از امکان و چگونگى روش علمى، و نیز از امکان معرفت علمى و امکان و چگونگى توجیه و تصویب آن پرسش مىکنیم و این سخن، به نوبه خود و به بیانى مبسوطتر، یعنى در علمشناسى فلسفى، ما پیرامون ماهیت و منزلت و معقولیت معرفت علمى، توجیهپذیرى، مبنادارى، قابلیت تبیین، قابلیت پیشبینى، چگونگى تعیین صدقها و کذب، چگونگى تغییر و تحوّل، و چیستى و چرایى موازین ردّ و پذیرش نظریههاى علمى و ، بالاخره، درباره ربط و نسبت نظریهها با مشاهدات کاوش و تأمل مىکنیم.
از میان دو حوزه روششناسى ومعرفتشناسى، سنتا حوزه روششناسى بود که مورد توجه و تعلق خاصى قرار داشت. فلاسفه به علّت سیطره و مقبولیت بارزى که معرفت علمى از اواخر قرن هفدهم ـ قرن انقلاب علمى ـ یافته بود بیشتر همّ خود را مصروف حوزه روششناسى، و بویژه چگونگى روش علمى، مىکردند. و این یعنى، بسیارى از فلاسفه، دانشمندان، و دانشمند فیلسوفان سعى مىکردند روش تولید و تحصیل معرفتى را که سرتاپاى آن صادق و مفید و روشنگر حیات بشر تصور مىشد، بشناسند و بیابند، تا با سهولت بیشترى، هرچه بیشتر از این نوع معرفت را تولید و تکثیر کنند.
سادهترین و ابتدایىترین تصورى که از روش علمى مطرح شد و هنوز هم در غالب کتب درسى و آموزشى ـ نه پژوهشى و نوآورانه ـ بشریت تعلیم و ترویج مىشود اینست که معرفت علمى با مشاهده خالىالذهن و عارى از هرگونه پیشپنداشت و حدس وگمانهاى درباره واقعیت خارجى یا فیزیکى آغاز مىشود. مطابق این تصور کلیشهاى، عالمان پس از انجام آزمایشات و جمعآورى تعدادى مشاهدات، دست به تعمیم زده به شیوهاى منطقى، قوانین و نظریهها را استنتاج مىکنند. اگرچه داستانهایى که درباره روش علمى ساخته و پرداخته شد انواع گونهگونى به خود گرفت و اغلب در اجزاء و جوارح تفاوتهایى داشتند لیکن چارچوب و ساختار کلىشان عموما در آنچه در بالا گفتیم خلاصه و محصور مىشود.
اگر بخواهیم انواع تلقىها یا نظریههایى که درباره روش علمى طراحى و تدوین شده در یک فقره بزرگ جاى دهیم باید بگوییم که تا قبل از دهه شصت قرن بیستم، عموم این نظریهپردازىها در نظریه کلانى بنام تجربهگرایى منطقى قرار مىگیرند. این نظریه کلان خود به یک شاخه بزرگتر بنام پوزیتیویسم منطقى، و یک شاخه بسیار کوچکتر به نام نگتیویسم منطقى تقسیم مىشود. پوزیتیویسم اصولاً در پى اثبات تجربى نظریهها و قوانین و ، در مقاطع پیشرفتهتر خود پس از تفطّن به این امر که اثبات تجربى افسانهاى بیش نیست، در پى طرّاحى و نظریهسازى جانشینى براى اثبات نظریههاى علمى ــ یعنى طرّاحى یک منطق استقرایى تأیید ـ بود. امّا نگتیویسم علىالاصول بر ابطال تجربى نظریهها نظر داشت و نظریهها را نه محصول تعمیمهاى استقرایى که صورت تنقیح و تفصیلیافته حدسها و گمانههاى نوعا بارقهآمیز مىدانست. اگرچه پوزیتیویستها بر تمایز تعیینکننده نظریه از مشاهده ـ یا به عبارتى دیگر، وجود زبان مشاهدتى بیطرف و عارى از بار نظرى ـ تصریح مىکردند و نگتیویستها منکر آن بودند، لیکن هردو بر تمایز عرصه دستیابى از عرصه ارزیابى نظریهها جازم بودند. صرفنظر از تفاوت موضعى که آنها درباره چگونگى وضع و دستیابى نظریهها و قوانین داشتند، پوزیتیویستها و نگتیویستهاى منطقى هردو قائل بودند که اقلیم نقد و ارزیابى نظریهها حوزهاى کاملاً معقول، سنجیده، و مشخصا مضبوط به ضوابط و موازینى است که بر سر همه آنها و بر سر چگونگى اطلاق و اِعمال یکایک آنها، اجماعى فراگیر، تغییرناپذیر، و حقیقتنما در تمام کاوشهاى علمى وجود داشته و یا بهرحال باید وجود داشته باشد.
اینکه آیا چنین اجماعى «وجود داشتند»، همواره و مستمرا مورد تصریح و تأکید این دو نظریه روش ـ معرفتشناختى قرار نمىگرفت، لیکن «باید وجود داشته باشد» و باید چنین موازینى را ـ همان قواعد روششناختى معروف و بسیار مناقشه شده ـ وضع و تجویز کرد امرى است که آن دو نظریه تأکید و اهتمام فراوانى نسبت به آن مبذول مىکردند. وجه اشتراک بارز و تعیینکننده تمام انواع نظریههاى درون نظریه کلان تجربهگرایى منطقى، در همین تجویزى و بایستى یا همان فلسفى بودن آنها نهفته است.
نظریهپردازىهاى تجویزى ـ فلسفى درباره چه بایستى روش کارى عالمان و قواعد و موازین قراردادىاى که عالمان مىباید از آنها تبعیت کنند، همانطور که در بالا اشاره کردم، تا قبل از دهه شصت قرن بیستم از وجاهت و مقبولیت نسبتا فراگیرى برخوردار بود. لیکن از آغاز دهه پنجاه و ، بنحو تعیینکنندهترى، از دهه شصت، غالب آموزهها ونیز اهداف تجربهگرایى منطقى در هر دو صورت پوزیتیویستى و نگتیویستىاش مورد نقّادىهاى بسیار جدّى و کمرشکن قرار گرفت. امّا آنچه درنهایت باعث شد کاروان آن نظریهپردازىها، چرخشى بنیانى و تاریخى کند انتشار کتاب فوقالعاده پرنفوذ ساختار انقلابهاى علمى تامس کوهن در سال 1962 بود. از جمله بصیرتبخشترین سؤالات این کتاب، این بود که آیا عالمان در طول تاریخ کاوشهاى طبیعتشناسانه خود، از الگوهاى تجویزى ـ هنجارى روششناسانه فیلسوفان تبعیت کردهاند؟ به عبارت دیگر، آیا روند رفتار روششناختى عالمان در عمل با نسخهپیچىهاى تجربهگرایانه منطقى هیچ سنخیتى یا شباهتى دارد؟ امّا ساختار انقلابهاى علمى شکستن پیشپنداشتهاى مستحکم و قدیمى دیگرى را نیز به ارمغان آورد. از جمله مهمترین آنها این بود که اگر دست از تجویز و توصیههاى فیلسوفانه برداریم و مبناى نظریهپردازىهاى روششناختىمان را عمل عالمان درگذشته ـ یعنى، همان تاریخ علم ـ قرار دهیم در این صورت آیا مىتوانیم بنحوى جمیع تصمیمگیرىهاى روششناختى عالمان در گذشته را بمدد تعدادى از موازین معرفتشناختى به تور اندازیم؟ به عبارتى سادهتر، آیا مىتوانیم پس از کاوش کافى در موازین مؤثّر در تصمیمگیرىهاى گذشته عالمان هنگام انتخاب میان نظریهها و یا تعدیل و تغییر نظریههاى علمى، آنها را به منزله تنها عوامل مؤثّر در تصمیمها و انتخابها معرفى کرد؟ به بیان بسیار کلّىتر، آیا مىتوان درنهایت، تصمیم وگزینش نظریهها توسط عالمان را یکنواخت، منتظم، مضبوط به ضوابط، و مآلاً معقول دانست؟ روشن است که پاسخ مستشهد و مستدل کوهن به این پرسش، نهتنها تمایز پوزیتیویستى ـ نگتیویستى میان عرصه دستیابى و عرصه ارزیابى نظریهها را فرومىرید که موضع مشترک این دو مشرب درباره مضبوط بودن و معقولیت(1)` عرصه نقد و ارزیابى نظریهها را دچار تشتّت و تزلزل جدّى مىکند. مفهوم کلیدى که بار عمده افسونزدایى از الگوها و نظریههاى روششناختى سادهاندیشانه و آرامشبخش پوزیتیویستى ـ نگتیویستى را بر دوش مىکشد تغییر گشتالتى(2) است که ذیلاً وجود و نقش آن را مورد بحث و کاوش قرار مىدهیم.
امّا پیش از تفحّص پیرامون تغییرات گشتالتى و تبعات آن، لازم مىدانم سؤالات چندى را از باب شناخت چگونگى تکوین و شکلگیرى نطفه ساختار انقلابهاى علمى، همان که خود بنحو طنزآمیزى منجر به انقلابى در هر سه شعبه علمشناسى گردید، مطرح کنم. نخست اینکه، چه شد که کوهن به جاى نظریهپردازىهاى تجویزى ـ قراردادى مرسوم پیشینیان خود، مبناى هرگونه تأمل درباره علم عمل عالمان در گذشته قرار داد؟ اگر اسلاف پوزیتیویست ـ نگتیویست وى نیز به تاریخ علم توجهى، ولو اندک و قلیل، داشتند، آیا بیان نگرش آنها و نگرش کوهن به تاریخ علم تفاوتى بنیانى وجود دارد که منتهى به ظهور نظریهاى بنیانا متفاوت به علم شده است؟ تفاوت میان نگرش آنها و نگرش کوهن چیست و چگونه و چگونه و چرا نگرش خاص کوهن به تاریخ علم منجر به تولّد تلقّىاى کاملاً بىسابقه و دورانساز مىشود؟ بدین سؤالات و ایضا مقوّمات نظریه کوهن در «تلقى نوین از علم»(3) پرداختهام و بنابراین از طرح مجدد آنها فروگذارى کنم و به بحث موعود مىپردازم.
مطابق نظریه کوهن درباره سیر تحوّل علوم، پژوهشگرانِ درون یک پارادایم، خواه مکانیک نیوتنى باشد خواه علم الابصار موجى، و یا شیمى تحلیلى و یا هر حوزه دیگر، به امرى مشغولند که کوهن آن را علم عادى(4) مىنامد. کوشش دانشمندان عادى جهت تبیین و تطبیق رفتار برخى از چهرههاى عالم طبیعت که به واسطه آزمایش تولید یا آشکار گردیده، پارادایم را تفصیل و توسعه مىبخشد.
و پارادایم همان مجموعه فراگیرى است که حاوى تمامیت نگرشها و بینشهاى دانشمندان است و مشتمل است بر مجموعهاى از مفاهیم، نظریهها و قوانین؛ مجموعهاى از ابزارهاى اندازهگیرى، شیوههاى بکارگیرى آنها جهت تولید ساختههاى تجربى، و نحوه تعدیل و تصحیح آنها؛ مجموعهاى از اصول و قواعد روششناختى و معرفتشناختى؛ و ، بالاخره، مجموعهاى از تعهدات و اصول مابعدالطبیعى و توصیههاى نیمه یا شبه اخلاقى.(5) دانشمندان ضمن کار در پارادایم و کاوش برپارادایم، لاجرم مشکلاتى را تجربه خواهند کرد و با مشاهدات خلاف انتظار و یا اعوجاجهاى آشکارى مواجه خواهند شد. اگر مشکلاتى از آن نوع را نتوان فهم و رفع کرد وضعیتى بحرانى بوجود خواهد آمد. بحران(6) هنگامى مرتفع خواهد شد که پارادایم کاملاً جدیدى ظهور نماید و مورد حمایت روزافزون دانشمندان واقع شود تا اینکه پارادایم مسألهانگیز اولّیه نهایتا مطرود شود. پارادایم جدید، حاوى نویدهایى است و مشکلات ظاهرا فایق نیامدنى ندارد، و از این پس فعالیت علم عادى جدید را هدایت مىکند تا اینکه آن نیز با مشکلاتى جدید روبرو شود و بحران جدیدى بزاید که به دنبال آن انقلاب جدیدى ظاهر شود. شاید مهمترین خصوصیت نظریه علم کوهن اینست که تحولات بزرگ معرفت علمى را در انقلابهاى علمى مىبیند، انقلابهایى که در جریان آن، پارادایمى علمى وانهاده مىشود و پارادایم دیگرى که با آن قیاسناپذیر است جانشین آن مىشود.(7) اینک این سؤال بطور جدى و دلالتآمیزى مطرح مىشود که نگرش انقلابى کوهن به سیر تحول علم از کجا نشأت گرفته است؟
سرچشمه این نوع نگرش را مىتوان در زمانى جستجو کرد که جیمز کاننت،(8) رئیس دانشگاه هاروارد، از کوهنِ فیزیکدان خواسته بود که در تدارک دورهاى از علم فیزیک براى استفاده غیرفیزیکدانان به او کمک کند. شیوه کار کاننت، مطالعه موردىِ ظهور و سقوط نظریههاى علمى بود. کوهن یکى از این مطالعات را که به بررسى مکانیک از زمان ارسطو تا گالیله مىپرداخت، برعهده گرفته بود. وى هربار که به بررسى فیزیک ارسطویى مىپرداخت آن را نامفهوم، سخیف و مهمل مىیافت و قادر نبود که فهم منسجمى از آن به دست آورد. تا آنکه در تابستان سال 1947 توانست به شیوهاى روشنگرانه دست یابد. پروفسور هالبران(9) در این باره مىگوید:
کوهن هنگامى که براى مجموعه کاننت در نوشتههاى ارسطو درباره حرکت غرق بود، به یکدست یافت. آنچه در متون قدیمى نادرست و بل سخیف به نظر مىرسید، ناگهان با معنى جلوهگر شد. گرچه نوشته ارسطو از نظر فیزیکى نیوتنى غلط بود، امّا از منظر فلسفه یونانى درست بود. اظهارات ارسطو در داخل نظام و هدفهاى ویژه خود مستحسن بود. خواندن همدلانه متون و پژوهش براى فهم مهملهاى آشکار، به مثابه نشانههایى براى تفسیر و آزمونهایى براى فهم، شیوه کار آموزشى و تاریخى کوهن شد (Heilbron, 1998, p507).
هالبران سپس نکته مهمى را درباره نگرش جدید کوهن اظهار مىکند. این نکته عبارتست از اینکه «تجربه خود وى از چنین فهم ناگهانى، یک تغییر گشتالتى و گذر از یک چهارچوب فکرى یا تصویر جهانى به دیگرى بود» (همانجا).
شیوه کوهن براى فهم یک نظریه، بررسى آن در متن و بسترى بود که آن نظریه در آن به وجود آمده بود. وى در مورد موضوع مورد پژوهش خود، دریافت که فیزیک ارسطویى را باید در متن فلسفه یونانى مورد بررسى قرار دهد. همچنین، این فهم به صورت یک تغییر گشتالتى یا گذر از تصویر جهانى که در آن زندگى مىکنیم به چهارچوب تصویر جهانى که در آن زندگى مىکنیم به چهارچوب تصویر جهانىاى که مىخواهیم آن را بفهمیم، مىتوانست انجام گیرد. چنین فهمى با تغییر یکایک مفاهیم تصویر جهانى که در آن زندگى مىکنیم امکانپذیر نبود بلکه ما باید مجموعه تصویر جهانى را که در آن زندگى مىکنیم به منزله یک کلّ کنار بگذاریم و تصویر دیگرى را برگیریم. کوهن درباره تجربهاش در فهم فیزیک ارسطویى مىگوید:
آنچه به نظر مىرسد مطالعه ارسطو برایم آشکار مىکند نوعى تغییر فراگیر بود در نحوهاى که انسانها طبیعت را مىنگریستند و زبان را به آن اطلاق مىکردند. تغییرى که نمىتوان به درستى گفت که با افزایشهاى تدریجى معرفت ما از طبیعت، و یا با تصحیح تدریجى صرف خطاها، صورت گرفته است. بزودى، هربرت باترفیلد آن نوع تغییر را به منزله «دربرگرفتن نوع متفاوتى از قالب» توصیف کرد، و حیرت درباره آن مرا به سرعت به سوى کتابهایى درباره روانشناسى گشتالت و حوزههاى مربوطه هدایت کرد (Kuhn, 1977, pxiii)
با این وصف، شایسته است سؤال کنیم که کوهن براى نظام دادن به اندیشههایش به دنبال چه چیزى در روانشناسى گشتالت بود؟ و او کدامین اندیشههایش را از آن الهام گرفت؟